ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

.....ترنم بانو در جشن تولد بهراد جون!!!!

این هم عکس های ترنم بانو در جشن تولد پسرخاله.... بهــــــــــــراد جـــــــان تولـــــــدت مبارک     و این هم عکس میعاد نازنیم و بهراد عزیزم... پی نوشت1 : تولد بهراد جون 27 اردیبهشت بود...که من عکس ها را دیر گذاشتم توی وبلاگ...البته این بار من تنبلی نکردم..همچنان منتظر عکس های دوربین خودشون هستم که به دستم نرسیده...ناچارا به این چند تا عکس اکتفا کردم....   پی نوشت 2 : خدایا شکرت به خاطر این روزهای زیبا... خدایا شکر به خاطر این گل های خندان که به ما بخشیدی.... خدایا  حافظ و نگهدارشان باش... پی نوشت 3 : این کیک باب اسفنجی را خاله الهام (مامان بهراد) خ...
30 خرداد 1392

........روزانه های یک مادر(شماره سه)

بچه که بودیم آن وقت ها که مادرم شاکی و خسته دنبال یک بیابان بی آب و علف میگشت تا سر به بیابان بگذارد منظورش را نمی فهمیدم... حالا خودم مادرم و روزی هزار بار در دلم آرزوی یک بیابان بی آب و علف را دارم...جایی که خودم باشم و کسی و کسانی نباشند تا روی این سیستم عصبی درب و داغونم پیاده روی کنند... جان شیرینم این روزها بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنی شاکی ام...خسته ام...تمام فکر و تنم درد میکند...دستانم آنقدر از شدت استرس درد میکنند که توانایی تکه کردن نان هم ندارند...شیرینی های مادری را انکار نمیکنم....خدا شاهد است با تمام خستگی ام تمام روزم شکر می گویم...شکرش همیشه در دلم است...اما خسته ام...نه از تو ...نه از پدر...بلکه از دیگران ...
30 خرداد 1392

........ایستگاه شماره یک: تقلید!!!!

تحسین کنید ، ولی حسادت نکنید ؛دنبال کنید ، ولی تقلید نکنید... بنایی پشت بام خانه ی ملا را کاه گل می کرد. چون کارش تمام شد ، خواست پایین بیاید ، راه نبود ، گفت :” چه کنم تا راحت پایین بیایم؟”ملا گفت : ” طناب بالا می اندازم . دور کمرت ببند تا تو را پایین بکشیم.”چون طناب به دور کمر بنا محکم شد ، ملا و چند نفر از دوستانش او را کشیدند و بنای نگون بخت از بام پرت شد و در دم جان سپرد.مردم ملا را سرزنش کردند که این چه نوع پایین آوردن بود؟!گفت:” پدرم همیشه دیگران را این طور از چاه بیرون می آورد. طناب به کمرشان می بست و آنها را می کشید ، این مرد لابد اجلش رسیده بود ، و الا نمی مرد. داستانی در باره ی چارل...
29 خرداد 1392

.....آب مایه حیات!!!!

           ترنــــــــــم بانو در 13 خرداد سال 1391 در حال آب بازی (در سن 8 ماه و 7 روزگی)   ترنـــــــــــم بانو در خرداد 92 در حال آب بازی (در سن 20 ماهگی)                         خدایا شکر به خاطر همه ی این دلخوشی های گذرا..... خدا یا چه قدر خوب است که تو را دارم و ایمانت را...ایمان دارم که حافظش هستی.. ...
28 خرداد 1392

...ترنمم 20 ماه و 20 روزگیت مبارک!!!!!

اینروزهای تو ... ناب و زود گذر است ، کارهای شیرینت ... حرفهای دلنشینت ... اولین های واپسینت ، همه و همه میرود درست مینشیند در عمق قلب عاشق من ... حک میشود در روح و جانم ... ثبت میشود در ذهن بی قرارم ، و من میمانم و یک دنیا خاطره که حتی مجالی نیست برای ثبت و ظبطشان ، فرصتی نیست برای غصه سپری شدنشان. دلم میگیرد از گذر شتابان ثانیه ها...محض رضای خدا انصاف داشته باشید...اگر سختی و تنگی هم رسید به همین عجله رد شوید و بروید و بشویید ...به همین شتابی که این روزهای زیبای بهشتی را از من میدزدید. اگر چنین باشد گله ای ندارم...خودم را محکوم میکنم که همپای ثانیه ها بدوم و شکوفایی نوگل باغ زندگیم را جشن بگیرم... ...
28 خرداد 1392

.....دست های من و نفس های تو!!!!!

معامله خوبیست... دستهای من نفسهای تو را آرام میکند و صدای نفسهای تو دستان مرا ... شبها که سرت را رو دستهایم میگذاری تا بخواب روی، دستان من آرامبخش جانت میشوند و کم کم صدای نفسهایت سمفونی آرام و پی در پی ای را مینوازند که آرامش بخش دستهای خسته ام میشوند و در آن لحظه با خود می اندیشم که چقدر برای آرامش به وجود هم نیازمندیم ... و شاید من و تو یک روح باشیم در دو بدن وگرنه چطور گرمای وجود کودکی 20 ماهه اینچنین گرمم میکند و گرمای وجودم چطور آنقدر آرامش میکند تا بخواب رود ... شکر پروردگار مهربانی که این عشق را آفریدی....   ...
28 خرداد 1392

.....روزانه های یک مادر(شماره دو)

در انبوه ظرف ها و کارهای آشپزخانه غوطه ورم...کم کم دارم به انتهای کارها میرسم...چندتایی کار مانده...گاز را که تمیزکنم و رد انگشتان ترنم را که از شیشه گاز بردارم و لذت آن را بکارم ته ته دلم برای روزهای مبادایم..و زمین را که جارو بکشم لحظه پیروزی است...که خیلی شیک و با غرور چراغ آشپزخانه را خاموش کنم آخرین نگاهم را پرت کنم طرف سینک خشک شده و با کلی احترام دفتر کار نازنینم را ترک کنم تا فردا... زنگ تلفن بلند میشود...اتصال که برقرار شد به آرامش میرسم...صدای مامان .... "دلم هواتون را کرده...تو و ترنم و علی خوبید؟راستی کی قرار شد بیاید؟ و..." و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش با هم مفصل حرف زده بودیم.. و همه این حرف ...
22 خرداد 1392

....روزانه های یک مادر(شماره یک)!!!!!

دیروز حال ِ خانه خوب نبود...حالِ خانه گرفته بود و گرفتگی اش از خیلی جاها معلوم بود...دل ماشینِ لباسشویی پر بود از انبوه ِ لباس های نشسته... موهای دخترک تاخیر حمامش را مدام و ریتمیک تکرار میکرد.. لباس های اتو نشده کنار اتو لم داده بودند و مدد می خواستند... جای خالیِ غذا روی اجاق گاز خودنمایی میکرد... خانه دلش جارو می خواست و یک گردگیری اساسی... و تقریبا هیچ چیز سر جایش نبود... و فلانی خودش را میزد به خستگی و بیحوصلگی که همه ی اینها بماند برای فردا... فلانی همت کرد...رگ غیرتش را گرفت و بلند شد.. چند ساعتی را که هزینه کرد... حالِ خانه خوب شد...خیلی خوب...... لباس ها به ترتیبِ قد نشست...
22 خرداد 1392

......یکی عین من!!!!

این روزها....... انگار دستت را گرفته ای به یک گوشه از آن روزهای من  و هی آن را می کشی جلو... .جلوتر... در برابر چشمانم.چیزهایی را یادم می آوری که حالم را خوش می کند. چیزهایی کوچک وساده. این روزها مادرم می گوید: درست مثل بچگی های خودت است...... این روزها مثل آن روزهای من،  دوست داری دمپایی های مادر بزرگ را بپوشی، روسری های من را سرت کنی، خودت  پله ها را بالا و پایین بروی (حتی اگر شده ساعت 12 شب که خسته وهلاک از مهمانی برمی گردیم) و خودت خانه را جارو کنی.... دوست داری مثل من،مثل خود من لحظات طولانی به شعله های افسونگر آتش خیره شوی، دوست داری کنار باغچه ی خیابان بایستی و گل ها را نوازش کنی،دوست داری دمپا...
22 خرداد 1392

....خانه ی پدری!!!!

این روزها عجیب دلتنگم...دلتنگ خانه ی پدری..!!! دلم می خواهد بی هیچ بهانه ای به خانه پدری بروم... بی هیچ اشاره و اطلاعی ، بی مقدمه ، ناگهانی ، جلوی درب ِ خانه ، فشار زنگ ، طپیدن ِ دل ، آغوش و بوسه ! و یک بار دیگر صحنه ای بی بدیل در دفتر خاطراتِ مان نقش ببندد! دلم خانه پدری را می خواهد ، با هم بودنمان ، دور هم بودنمان را ، دل دادن و نازکردن ها را ، غذاهای خوشمزه ، بغل کردن و بوسه های واقعی ِ واقعی.  دلم بوی خانه پدری و مادری را میخواهد، همان جا که گوشه و کنارش پر از انرژی های مثبت الهی است . همان جا که خدایش هم با آدم مهربان تر است . همان جا که ساعت دوازده ظهر سیل بیاید یا طوفان ، آفتاب...
19 خرداد 1392